سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزها سیاه و در به داغون و کارخانه بی قانون. هر گُله جا اعتصابی و هر گوشه اجتماعی. صاحب کارخانه جکّ دستش به زیر چانه و تنها و بی کس نشسته در خانه. نه بادی که ابرهای تیره را از آن جا ببرد و نه طوفانی که کارخانه را از جا ببرد. چاره ای نبود جز اینکه گِره گونی ثروت ِ باقی باز شود و سرور و خوشحالی کارگران ساز شود. کارخانه هم به فروش رفت و هر بدهکاری چیزکی ته جیبش را گرفت جز محمّد صالح. و او وجیزه ای نوشت به رهبر که توصیه ای بنگارید برای صاحب کارخانه ی بر باد رفته که جیبمان خالی است و زن و بچّه یمان پای بافتن قالی و آخر سر ته کاسه درآمدمان نوک زبانمان را هم تر نمی کند. و رهبر وجیزه ای نوشت سر به مُهر. نامه را به نزد کارخانه دار برد که هنوز دستش زیر چانه بود و تنها و بی کس نشسته در خانه بود. نامه را که خواند، جکّ دست را از زیر چانه بیرون دواند و از تمام جیب هایش قبضه ای پول فراهم شد و چشم های محمّد صالح از خوشحالی منوّر. «خوشحال شدی؟» این پرسش کارخانه دار بود که به گوش های محمّد صالح وارد شد و خوشحالی اش ظاهر شد: «بله بله بله» صاحب کارخانه ی نابده گفت: «تلوزیون که داری؟» و محمّد  صالح: «بله. از این تلوزیونای معمولی.» و صاحب کارخانه انگشت سبّابه را به گوشه ی حال ِ خانه اش اشارت کرد و گفت: «این ال سی دی و سینما در خانه هم برا تو. خوشحال شدی؟». «بله بله» و عطایا ادامه دار و پرسش ها ادامه دار و جواب های مثبت بی خاتمه تا رسید به فرش زیر پای صاحب کارخانه. «حالا خوشحال هستی؟» «بله...فقط...فقط یه چیز دیگه هم می خوام... نامه ی رهبر رو.» نامه را یعنی همان وجیزه را به محمّد صالح داد. در آن روایتی نوشته بود:

حدیث: مـحـمـد بـن جـمـهـور گوید:نجاشى مردى دهقان و حاکم اهواز و شیراز بود، یکى از کارمندانش بامام صادق علیه السلام عرضکرد: در دفتر نجاشى خراجى بعهده من است و او مؤ من است و فرمانبردن از شما را عقیده دارد، اگر صلاح بدانیم برایم باو توصیه ئى بنویسید، امام صادق علیه السلام نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم برادرت را شاد کن تا خدا ترا شاد کند.» او نامه را گرفت و نزد نجاشى آمد، زمانیکه در مجلس عمومى نشسته بود، چون خلوت شد نامه را باو داد و گفت: این نامه امام صادق علیه السلام است ، نجاشى نامه را بوسید و روى دیده گـذاشـت و گـفت: حاجتت چیست؟ گفت: در دفتر شما خراجى بر من است، نجاشى گفت: چه مقدار است؟ گفت: ده هزار درهم، نجاشى دفتردارش را خواست و دستور داد از حساب خود او بـپـردازد و بدهی او را از دفتر خارج کند و بـراى سال آینده هم همان مقدار بنام نجاشى بنویسد، سپس ‍ باو گفت: آیا ترا شاد کردم؟ گفت : آرى قـربانت، آنگاه دستور داد باو مرکوب و کنیز و نوکرى دهند و نیز دستور داد یکدست لباس باو دادند، و در هر یک از آنها مى گفت: ترا شاد کردم؟ او مى گفت: آرى قربانت، و هر چه او مى گفت آرى، نجاشى مى افزود تا از عطا فراغت یافت، سپس گفت: فرش این اتاق را هم که رویش نشسته بودم هنگامیکه نامه مولایم را بمن دادى بردار و ببر و بعد از ایـن هم حوائجت را پیش من آر. مرد فرش را برداشت و خدمت امام صادق علیه السلام رفت و جریان را چـنـانـکـه واقـع شـده بـود گـزارش داد، حـضـرت از رفـتـار او مـسـرور می شد مرد گفت: مـثـل ایـنـکـه نـجـاشـى بـا ایـن رفـتـارش شما را هم شادمان کرد؟ فرمود: آرى بخدا، خدا و پیغمبرش را هم شاد کرد.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :39
بازدید دیروز :18
کل بازدید : 150558
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ